سلطان صلاح الدین ایوبی

چهارم مارچ
در چنین روزی از سال ۱۱۹۳ میلادی، «سلطان صلاحالدین ایوبی» فاتح قدس، آزادکنندۀ مسجدالاقصی و قهرمان معرکۀ حطین دیده از دنیا فروبست.
اگر دنیا به اسباب پیش میرفت، صلاحالدین زنده نمیمانْد تا به سلطانی برسد؛ اما وی زنده ماند و سلطان صلاح الدین شد؛ چون دنیا به قضا و قدر و خواست و ارادۀ خداوند متعال به پیش میرود.
هنگامی که صلاحالدین خردسال بود، صلیبیها به قلعهای که پدرش دران فرمانده بود، یورش بردند. وقتی برایش روشن شد که قلعه حتما سقوط میکند، تصمیم گرفت به مشورۀ سربازان و مشاوران خود عمل کند؛ آنان به وی گفته بودند از دست دادن قلعه آسانتر و سادهتر از از دست دادن سلطان است؛ لذا وی در زیر چتر شب، از منطقه بیرون شد. صلاحالدین دران هنگام طفل شیرخواری بیش نبود و دران شب به شدت گریه میکرد. پدرش از همسر خود خواست فرزندش صلاحالدین را هر طور شده ساکت کند؛ زیرا وی با گریههای خود دشمن را به محل حضورشان مطلع میساخت. مادرش هر چه تلاش کرد تا وی را ساکت کند، فایدهای نداشت.
درین هنگام پدرش از اسب پیاده شد و به سوی گاری اسباب و وسایل رفت و آنها را کناری کشید و صلاحالدین را داخل گاری گذاشت و سپس اسباب و وسایل را به رویش گذاشت و گفت اگر عمری به دنیا باقی داشته باشد که زنده خواهد ماند.
صلاحالدین به دنیا عمر باقی داشت و زنده ماند تا روزی سلطان صلاحالدین شد و به نبرد با دشمن پرداخت و قدس را فتح نمود و مسجدالاقصی را از اسارت آزاد کرد.
اگر درسی درین رویداد نهفته باشد، آن این است که گفتهاند:
کسی که عمری به دنیا باقی داشته باشد، سختیها وی را از پای در نخواهند آورد.
شب پیش از معرکه و نبرد سرنوشتساز حطین، صلاحالدین ایوبی در حال تفقد سربازانش بود که از کناری خیمهای گذشت و دید عدهای از سربازان به نماز ایستادهاند و عدهای هم تکیه دادهاند و تلاوت میکنند؛ سلطان صلاحالدین گفت: پیروزی از همینجا میآید؛ آنطرفتر از کنار خیمهای گذشت که ساکنانش با هم خنده و مزاح میکردند؛ وی گفت: شکست از اینجا میآید.
متاسفانه ما امروز سلاح و مهمات زیادی داریم؛ این امر خوب و مطلوبی است؛ اما اسباب نصر و پیروزی را به دست نداریم؛ و این امر نامطلوب و بدی است؛ خیلی نامطلوب و بد.
مترجم: عبدالرحمن عزام