لحظاتِ پیش از پرواز؛ سفر بهسوی جاودانگی
- فروغ اندیشه
- مقالات بیداری اسلامی

نویسنده: فرمانده شهید، یحیی السنوار رحمهالله
ترجمه و بازآفرینی: احمدالله مهاجر
سفرِ بزرگ آغاز شد، سفری که امید داشتیم با قدمهای نخستینش، راهی بهسوی بهشتهای جاودان بگشاید. آخرین توافقها بر جزئیات طرح صورت گرفت و از یکدیگر جدا شدیم؛ با دلهایی آکنده از یقین و دعای برکت، به امید دیداری دیگر در صبحی که خورشید آن، آغازگر مسیری سرنوشتساز باشد.
سحرگاه، در لحظاتی که نسیمِ نرمِ بیداری، پیامآور پیروزی و نصرت الهی بود، از خواب برخاستم. ساعت، سه بامداد را نشان میداد. چشمهایم را گشودم و اطراف را کاویدم، گویا میخواستم یقین کنم این بیداری یک رؤیا نیست.
پتو را از خود دور کردم و با شتاب برخاستم. وضو گرفتم، آبی که بر دست و صورتم جاری شد، گویی نویدی از پاکی و آمادگی برای روزی بزرگ داشت. و همان ماجرای روزهای گذشته، بار دیگر تکرار شد: قرآن را بیاختیار گشودم و دوباره سورهای خاص در برابر دیدگانم بود، سورهای که بدون بسمالله آغاز میشود:
«برائتی است از سوی خداوند و رسولش به مشرکانی که با آنان پیمان بستید…» [توبه: 1].
این آیات، چنان بر جانم مینشست که گویی آتشی در وجودم شعلهور میکرد، آتشی از عزم و اراده:
«با آنان بجنگید، خداوند آنان را به دست شما عذاب میدهد، خوارشان میکند و شما را یاری میکند و دلهای مؤمنان را شفا میبخشد.» [توبه: 14].
کلمات در ذهنم میچرخیدند، همانند ضربان قلبی که مرا به حرکت فرا میخواند:
«بجنگید… بجنگید… بجنگید…»
«پیروز شوید… پیروز شوید…»
و «دلهای مؤمنان را شفا دهید…»
حس میکردم گویی این آیات بهتازگی نازل شدهاند، درست برای همین لحظه. چقدر عجیب است این تطابقهای الهی! سوره توبه، از عمق وجودم هرگونه حس ترحم بر آنان که شایسته نبودند را بیرون کشید. گویی پروردگارم از دل آسمانها مرا خطاب میکرد:
«آیا نمیجنگید با آنان که پیمانشکنی کردند، پیامبر را تهدید نمودند و جنگ را آغاز کردند؟» [توبه: 13].
این پیامها، دعوتی نبودند که بتوان آن را نادیده گرفت. آنها تأییدی بودند از جانب پروردگاری که از عزم و ارادهام حمایت میکرد.
پس از خواندن آیات، قرآن را بستم و بر پا ایستادم. در برابر خالقم به نماز ایستادم؛ دو رکعت خواندم و در هر سجده، دعاهایی زمزمه کردم. لحظهای از ارتباط ناب میان قلبم و پروردگار بیهمتا شکل گرفت، ارتباطی که شیرینی آن، وصفناپذیر بود. احساس کردم خداوند صدایم را میشنود و مرا میبیند.
وقتی نمازم به پایان رسید، نگاهی به اتاق انداختم. اتاقی که میدانستم دیگر هرگز آن را نخواهم دید. همه چیز را با چشمانم وداع کردم؛ دیوارها، پنجرهها، و حتی سکوت آشنا. مادرم را بیدار کردم، نه برای خداحافظی، بلکه برای دیداری آخرین. دلم میخواست از او بخواهم برایم دعا کند، اما کلمات را در گلویم خفه کردم. نمیخواستم چیزی در نگاهم او را به حقیقت تلخِ پیش رو آگاه سازد.
چشمهایم با چشمان مادرم گفتوگو کردند؛ وداعی خاموش، اما عمیق. آری، دردِ وداع سهمگین است، اما امید دیداری دیگر در بهشتهای برین، آن را تسکین میدهد.
«وداع، ای مادر مهربان. وداع…» و در را پشت سرم بستم.
