چگونه مانند مسافر زندگی کنیم

نویسنده: صفیه انوری


مسافر از طیاره پیاده شد! چه هوایی تمیزی، باید زودتر کارهایم را انجام دهم، به ساعت خود نظر می افکند، وقتی نمانده…

دلش گرفته بود، دلش عجیب گرفته بود. به اتاقش رفت و تمام وقت به یک چیز فکر می کرد: چگونه توشه ام را پرکنم.  اتاق خلوت پاکی بود برای فکرکردن؛ چه ابعاد ساده‌ای داشت . مسافر در گذر ثانیه ها، همواره منزلش را به یاد می آورد. جایی که در آن عمری را سپری نموده بود. به یاد می آورد آن جایی را که آسمانش رنگی دگر داشت. صبح دم قاصدک ها چرخک زنان در دامان نسیم بهاری هلهله‌ی شادی سر می‌دادند.  رودخانه های جاری، پاکی و طراوت را در مسیر راهشان به شکوفه های منتظر به ارمغان می آوردند. چه زیبا بود رقصیدن گلبرگ بر بستر خاک!

مسافر به یاد داشت که از چه جایی آمده بود. اندوهگین بود و سرخورده، تمام فکر و ذکرش این بود که چه وقت سفرش به پایان رسد و به زادگاه اصلی اش بازگردد. به این اندیشه بود که در آب های جهان قایقی است که در سفر او را با خود می برد، می برد به جزیره جاودان! در میان این همه اندوه و چاره جویی، ناگهان ندایی در درونش نجوا کرد: ناراحت نباش، تو دوباره به پیش ما بازگشتنی هستی.

مسافر یکدفعه به خود آمد. آری آنجا پایان راه نبود. روزی دوباره بر خواهد گشت به همان زیبایی، صمیمیت و پاکی آن دیار.

در آن لحظه بود که مسافر به یاد آورد مقصد سفرش را… . او برای آزمونی سخت به اینجا آورده شده بود. آری به مانند یک شبنم درخشان و لرزان بر روی علف های تاریکی چکیده بود و باید خود را نجات می‌داد . با خود گفت: جایم اینجا نبود من از چشم ناپیدای خطا چکیده ام یادش آمد حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «آدم و حوا» است.

باید حرکت می کرد؛ وقتش اندک بود و آزمونش سخت. برای جمع آوری توشه به بازار دنیا رفت. به لباس فروشی رسید. هنگامیکه به تماشای لباسها مشغول بود، شخصی را در کنارش یافت؛ چهره ی تابانی داشت. به او خیره شده بود گویی آن شخص برای خرید نیامده بود.

 مسافر به آن شخص سلام کرد و گفت: من در این دیار بیگانه ام، چند روزی بیش مهلت ندارم. باید توشه‌ای آماده نمایم تا دست خالی باز نگردم. آن شخص با تبسمی ملایم گفت: میدانم، من هم اینجا آمده ام تا راهنمایی ات کنم.

مسافر حیران شد اما مجال پرسیدن نداشت؛ ثانیه ها با هر گذرشان به او هشدار میداند که زمان را غنیمت شمار. به سمت چپش دید؛ لباسهای زیبا و دلفریبی به نمایش گذاشته شده بودند: ریا، دروغ، خود خواهی، جهالت، خیانت و کینه توزی. سپس به سمت راستش نگاه کرد؛ لباسهای زیبا و دلنشین اما جاودانی را یافت. حال آن مسافرباید انتخاب میکرد. دراندیشه بود که ناگهان آن شخص نورانی در گوشش سخنی گفت: به یاد داشته باش که آزمونت از همین جا شروع میشود. در انتخاب دقت کن! 

مسافر به شخص با حیرت نظر انداخت، او چه میداند که من اینجا از برای آزمونی آمده ام؟ دوباره سکوت کرد اما این بار سکوت برای تعمق بیشتر. آری او اکنون باید انتخاب کند. چه دشوار بود انتخاب!

مسافر در عمق درونش به کاوش پرداخت. به واقعیت خواست درون او چه بود؟ به یاد آورد که قبل از سفرش به او گفته بودند که در اعماق وجودش ارزشی عظیم نهان است، باید او را دریابد زیرا حلال هر مشکل و پاسخ هر پرسش است.

مسافر پس از کنکاش، سرشتش را پاک یافت و لباسهای سمت راست را سازگار با آن. جلو رفت و ابتدا لباس اخلاص را بر داشت. ناگهان صدای مهیبی وجودش را لرزاند:{ لأزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الأَرْضِ وَلأغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ* إِلاَّ عِبَادَکَ مِنْهُمْ الْمُخْلَصِینَ} (39 و40/ حجر)  بسیار وحشت زده شد، آن صدا ازچه کسی بود؟ به سرعت آن لباس را بر تن کرد و با حیرت به شخص کنارش نظر انداخت؛ او هیچ نترسیده بود و دلیرانه ایستاد بود. 

مسافر با دیدن آن شخص به خود گفت که نباید بترسد و نگذارد هیچ چیز مانع توشه جمع کردنش شود. پیراهن صداقت را برداشت و این بار به طرف آن شخص رفت تا از او مشوره گیرد. شخص گفت: با پوشیدن این لباس کارهایت دشوار خواهند شد. پوشندگان این لباس رنج بسیار متقبل میشوند اما پاداش عظیم به دست می آورند. مسافر منزلش را به یاد آورد و آن لباس را انتخاب کرد؛ زیرا تنها چنین لباسهایی زینبده ساکنان آن دیار بودند.

سپس به طرف لباس علم رفت که خیلی عجیب و سترگ بود. تنبلی بر مسافر چیره شد و خودش را ناتوان پنداشت. تا اینکه شخص همراهش به او ارشاد کرد که آن لباس را نیز انتخاب کند.»إِنَّمَا یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ« (فاطر/28) در آخر هم لباس وفاداری این آخرین خرید مسافر بود. قبل از اینکه لباس فروشی را ترک کند یک بار  فکر کرد که در بعضی اوقات امکان دارد لباس خیانت هم لازم شد. به طرف آن رفت که ناگهان آن شخص گفت: «مِنْ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلاً« (احزاب/23) »از میان مومنان مردمانی هستند که در پیمانی که  با خداوند بسته اند راست و درست رفتار کرده اند و از ایشان کسانی هستند که عهد خویش را تا پایان حیات به سر برده است وچه کسی هست که شهادت را انتظار میکشد و هیچگونه تغیر وتبدیلی در کار نیاورده است.«

آن شخص همچنان ادامه داد: {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا لَقِیتُمْ فِئَهً فَاثْبُتُوا وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیراً لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ} (انفال/45)

ای کسانیکه ایمان آوردید چون با گروهی از دشمن روبرو شدید ثابت قدم باشید و خداوند را بسیار یاد کنید باشد که رستگار شودید.

مسافربه این آیات گوش داد. سخنان آشنایی بودند، آرامش پیدا کرد و از خرید لباس خیانت منصرف شد. آری آن چیزی نبود که به دنبالش بود. با خود گفت که چطور چنین اجناس بی ارزش و دم گذری را با آن ارزشمندهای جاودانی مقایسه کرده و چطور خود را شایسته پوشیدن آنها پنداشته بود. ساکنان آن دیار را پوششی شایسته لازم است!

مسافر در هنگام خروج به شخص دید، دوباره به طرف او برگشت. گویی تمام وجودش به طرف او تمایل پیدا کرده بود. با هر گامی که به سویش بر میداشت، گرمای و عطر دلنشین وجودش را بیشتر حس میکرد. روشنایی چهره اش چشمان مسافر را درخشان کرده بود. قلب مسافر در سینه بخاطر هرچه سریعتر رسیدن به شخص میتپید، بسیار وسیع شده بود آنچنان که گویی تمام وجودش شده قلب!

به شخص رسید. زبانش واژه ای برای بیان نمی یافت. ذهنش سفید شده بود و چشمان خیره به او. سکوت همه جا را فرا گرفته بود؛ هر دو خیره شده بودند به هم. گویی پیوند دیرینه بینشان وجود داشت؛ گویی یکدیگر را مدتها بود که می شناختند.

در این هنگام بود که شخص گفت: راهت را درست آمدی، مرحبا. حال وقت وداع رسیده است اما فراموش نکن که تو هنوز وقت داری و کار نیمه ات را باید به پایان رسانی. مسافر تعجب که چطور آن شخص همه چیز را میداند اما بیش از آن اندوه وداع با شخص ذهنش را فرا گرفت. دست شخص را گرفت و با ناامیدی گفت: مرا تنها نگذارید، به شما نیاز دارم. از این دنیا هراس دارم. در میان این همه انسان تنهایم. شما را بهترین همسفر یافته ام، تا پایان راه همراهم باشید. شخص با تبسمی گفت: من با تو هستم و تنهایت نمی گذارم. مرا اگر جستجو کنی، خواهی یافت. گام اگر بر سر گامهایم نهی، گزند دنیا به تو نخواهد رسید. راهم را اگر تعقیب کنی، منزل اصلی ات را گم نخواهی کرد. در همین آغاز زندگی ات، زندگی ام را اگر سرمشق قرار دهی، به سعادت خواهی رسید. به پیش برو و هراسی نداشته باش زیرا نگهدارنده ای است.

شخص رفت، مسافر در دکان دنیا تنها ماند. چطور در ظرف چند دقیقه آنچنان شیفته او شده بود؟ دلش گرفت و با خود گفت که دیگر هیچ دوستی چون او پیدا نخواهد کرد. سخنان شخص در گوش دل مسافر مداوماً بازگو می شد. باید راه او را تعقیب کنم، دوباره به او خواهم رسید حال دانسته بود که در دنیا هم راهی هست که به منزلش منتهی می شود. در کنار شوق رسیدن به منزل، عشقِ رسیدن به دوست در قلبش غزل خوانی می کرد.  زمزمه نیایش در بیداری انگشتانش می تراوید و قطره های روشنی شبنم در تاریکی درونش می درخشد. با خود دیوانه وار می گفت: میان ما سر گردانی بیابان ها، برق بی چراغی شبها، بستر خاکی غربتها، فراموش آتش هاست! میان ما »هزار و یک شب«جستجو هاست. دلم گرفته، دلم عجیب گرفته است. سفر هنوز ادامه دارد و همراه من نیروی هراس از گذر زمان و ناتوانی اندیشه ام. باید دچار بود. می دانی دچار یعنی چه؟ یعنی محبوب را شناختن و در پی اش رفتن و فقط بخاطر او … گویی من هم در این طول راه دچار شدم. حال ضعف در وجودم مشاهده می کنم و هنوز کارهایم نا تمام است. میدانم این ضعف مرگ است. به نرمی قدمش می رسد از پشت و روی شانه من دست می گذارد و من حرارت انگشت های روشن او را با کنار حادثه سر می کشم. باید امر ناتمام را تمام کنم و سپس سفری دیگر!{ وَالْعَاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ…} (عنکبوت/83)

اشتراک گذاری
فروغ اندیشه وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *